امروز وسط کارها، وسط اون همه خستگی، برای استراحت یه گوشه نشستیم. بهم گفت مسابقه بذاریم و با سنگ بزنیم به اون سطل افتاده. سطل دور بود. رفتم و سطل رو درست سر جاش گذاشتم و شروع کردیم به سنگ پرتاب کردن و خندیدن. من هیچ سنگی رو نتونستم بندازم توی اون سطل، برعکس اون. با خنده بهش گفتم تسلیمم و تسلیم بودم. ما بازی میکردیم و این اونجا، شبیه جشنهای وسط جنگ، عجیب بود. زندگی گاهی خارج از قدرت ماست، مثل جنگ، قسمت عجیبش وقتیه که میبینی آدمها ادامه میدن. اونها میخندن، جشن میگیرن، بازی میکنن. اون بیرحمانه شکسته شده بود، اما شکست نخورده بود. قدرتمند ادامه نداده بود، اما ادامه داده بود. الان فکر میکنم، همین یعنی قدرت. یه قدرت زیبا و زیباکننده، شبیه شعلههای لرزون شمع، یا سپیده دم خنک بارونی.
ویژه نامه روز دوازدهم ضیافت الهی بازدید : 1576
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 7:23